دوش می‌گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد

 




کاش کآن دلبر عیّار که من کشته ی اویم

بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم


ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم

چه کنم نیست دلی چون دل او زآهن و روی اَم!؟


تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم

تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم


دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او

تا چه دید از من مسکین که ملول است ز خویم


لب او بر لب من این چه خیال است و تمنّا؟

مگر آن گه که کند کوزه گر از خاک سبویم


همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان

نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گوی اَم


هر کجا صاحب حُسنی‌ست ثنا گفتم و وصفش

تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم


دوش می‌گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد

می‌نداند که گَرَم سر برود دست نشویم

 

"سعدی"

نظرات