بنی آدم اعضای یکدیگرند - سعدی

حکایتی از گلستان سعدی:


بر بالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست

درویش و غنی بنده این خاک درند

و آنان که غنی ترند محتاج ترند


آن گه مرا گفت از آن جا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنید که از دشمنی صعب اندیشناکم. گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.


به بازوان توانا و قوت سر دست

خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست


نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید

که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست


هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت

دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست


ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده

وگر تو می‌ندهی داد روز دادی هست


بنی آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند


چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار


تو کز محنت دیگران بی غمی

نشاید که نامت نهند آدمی


گلستان سعدی- باب اول - حکایت دهم

نظرات