غزل زیبا و دلنشین صائب:
چشم مستش از نگاهی کرد سودایی مرا
کشتی از یک قطره می، گردید دریایی مرا
چشم باز از پیش پا دیدن حجابم گشته است
از نظر بستن یکی صد گشت بینایی مرا
نرمتر صد پیرهن از خواب مخمل گشته است
خار صحرای ملامت از سبکپایی مرا
خانه داری داشت بر من دستگاه عیش تنگ
مالک روی زمین گرداند بیجایی مرا
آه حسرت میکشم چون سرو بهر بندگی
تا فکند آزادگی در قید رعنایی مرا
محنت پیری نمیبود این قدر ناخوشگوار
محو اگر میشد ز خاطر یاد برنایی مرا
مرغ بیبال و پری را میکند بی آشیان
هر که میآرد برون از کنج تنهایی مرا
برندارم چون قلم صائب سر از پای سخن
گر چه مد عمر کوته شد ز گویایی مرا
صائب تبریزی
نظرات
ارسال یک نظر