در هوایت بی‌قرارم روز و شب

 

شعر در هوایت بیقرارم روز و شب ، مولانا:





در هوایت بی‌قرارم روز و شب

سر ز پایت برندارم روز و شب


روز و شب را همچو خود مجنون کنم

روز و شب را کی گذارم روز و شب


جان و دل از عاشقان می‌خواستند

جان و دل را می‌سپارم روز و شب


تا نیابم آن چه در مغز منست

یک زمانی سر نخارم روز و شب


تا که عشقت مطربی آغاز کرد

گاه چنگم گاه تارم روز و شب


می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود

تا به گردون زیر و زارم روز و شب


ساقیی کردی بشر را چل صبوح

زآن خمیر اندر خمارم روز و شب


ای مهار عاشقان در دست تو

در میان این قطارم روز و شب


می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر

همچو اشتر زیر بارم روز و شب


تا بنگشایی به قندت روزه‌ام

تا قیامت روزه دارم روز و شب


چون ز خوان فضل روزه بشکنم

عید باشد روزگارم روز و شب


جان روز و جان شب ای جان تو

انتظارم انتظارم روز و شب


تا به سالی نیستم موقوف عید

با مه تو عیدوارم روز و شب


زآن شبی که وعده کردی روز بعد

روز و شب را می‌شمارم روز و شب


بس که کشت مهر جانم تشنه است

ز ابر دیده اشکبارم روز و شب

نظرات