غزلی از سعدی شیرازی:
سلسلهی موی دوست، حلقهی دام بلاست
هر که در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست، دوستتر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونهی زردش دلیل، نالهی زارش گواست
مایهی پرهیزگار، قوت صبر است و عقل
عقل گرفتار عشق، صبر زبون هواست
دلشدهی پایبند گردن جان در کمند
زهرهی گفتار نه، کاین چه سبب وآن چراست
مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام، زهر برافکن به جام!
کز قبل ما قبول، وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب، یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند، مدعی بیوفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
سعدی
نظرات
ارسال یک نظر